گزارش از: مسعود اصغرنژادبلوچی
اخیراً کتاب خواندم از زهرا امیدی نویسنده ایلامی که رمانی جذاب را به رشته تحریر درآورده است. ایشان که این رمان را توسط گروه انتشاراتی ققنوس- هیلا در مرداد ماه ۱۳۹۸ روانه بازار نشر نموده برای ما توضیح داد که:
دوست داشتم رمانی ماجرا محور بنویسم با محوریت قاچاق اسلحه که هم بر هنجارهای بومی ایلام استوار باشد هم و تأثیر وقایع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را بر زندگی مردم این منطقه نشان بدهم. روایتی هیجانانگیز در فضایی بومی که خوانندگان را از هر اقلیمی جذب خود کند.
![](http://khatooneshargh.ir/wp-content/uploads/2020/08/WhatsApp-Image-2020-08-07-at-19.11.55-1-404x600.jpeg)
خواندن این کتاب که میتوان از سایتهای معتبر تهیه کرد را به شما پیشنهاد میکنم.
بخش از کتاب:
کتهایی را که عبید برایمان خریده بود میپوشیدیم و پاهایمان را از لبهی ساختمان آویزان میکردیم. اول زل میزدیم به مغازهها و خانههای روبرو و بعد به ستارهها. یکشب امانه گفت ستارهی بزرگ روبرویمان مال مادرش بوده. حنین گفت مادرشان توی بهشت ستارههای بزرگتری دارد. من گفتم بقیهی ستارهها هم مال مادربزرگ من است؛ و آنها که فکر میکردند دیوانهام زدند زیر خنده. یکی از همان شبها مردی را از آن بالا دیدم. احساس کردم میشناسمش. بلند شدم و با عجله رفتم پائین. میخواستم بروم صورتش را ببینم، اما ریحان اجازه نداد. به من و حنین و امانه که پشت سرم آمده بودند گفت نباید بیائیم پائین؛ برگشتیم. نیم ساعت بعد مرد را از آن بالا دیدم که از کافه خارج شد و در امتداد خیابان به راه افتاد. پالتویش شبیه پالتوی دایی بود. شب بعد آمدنش را ندیدم؛ اما دیدم که هنگام رفتن برگشت و به ساختمان کافه نگاهی انداخت. صورتش در تاریکی پنهان بود. حنین گفت دارد با خودش فکر میکند آن سه دیوانه آنجا چه میکنند و هر سه زدیم زیر خنده. روز بعد درست لحظهای که دم در ایستاده بودم دایی بیاید، کافه منفجر شد. از صدای مهیب و پارههای آجری که به اطراف پرت میشد به خیابان گریختم. صفر و مرد بیچشم آن طرف خیابان از ماشین پیاده میشدند. صفر با تعجب خیره ماند به مردمی که یورش می آوردند طرف کافه ایناس. مرد بیچشم مات و مبهوت به صداهای اطراف گوش میکرد. چند بار زیر دست و پای مردهایی که میدویدند زمین خوردم. بالاخره رسیدم کنار آشپزخانه. حنین باصورت افتاده بود جلوی در. شانههای پهن و خونی یکی از مردها پاهایش را پوشانده بود. یکی داشت امانه را از کنار میز بلند میکرد؛ پاهایش نبود و دستهایش از دو طرف شکم پر از خونش آویزان بود. بدنهای متلاشی شدهی ریحان و مرد دیگر پرت شده بود کنار جعبههای مشروب. بوی خون و سوختگی داشت خفهام میکرد. درحالیکه گریه میکردم دویدم طرف امانه؛ داشتند میگذاشتندش کنار ظروف بههمریخته؛ چشمهایش باز بود؛ موهایش چسبیده بود به گردن خونیاش…