سودابه جعفری
مدیر مسئول
خودکشی، آخرین جملهایست که گاهی نویسندهها به اجبار مینویسند؛ جملهای بیپایان، بیپاسخ و پُر از فریادهایی که در سکوت گفته شدهاند. در سالهای گذشته، خودکشی دیگر فقط یک واقعه شخصی نیست؛ نشانهایست از رنجی جمعی، از فرسایش روانی انسانهایی که کلماتشان شنیده نشد.
از غزاله علیزاده تا شیوا ارسطویی، از رضا کمال تا رزیدنتهای جوان پزشکی؛ همه با یک تصمیم تلخ، در تلاش بودند چیزی را بفهمانند که سالها گفته بودند و کسی نشنیده بود.
غزاله علیزاده را نسلهایی میشناسند که «خانه ادریسیها» و «شبهای تهران» را ورق زدهاند. او نویسندهای بود با روحی حساس و اندیشههایی ژرف، اما در میانه دهه هفتاد، درست در اوج شهرت، از زندگی کنار کشید. او در تنهایی و بیسروصدایی دفن شد؛ بی آنکه تصویری از بدرقهاش باقی بماند. مرگش سالها تابو باقی ماند. اما حالا با گذر زمان، گویی این تابو شکسته و درد مشترک آشکارتر شده است.
شیوا ارسطویی اما، در زمانهای دیگر رفت؛ در عصری که خودکشیهای سریالی، دیگر به خبری ثابت در لابهلای خبرها بدل شدهاند. او زنی بود با قلمی متفاوت، زبانی گزنده، و نگاهی زنانه به جهان. نویسندهای که روزگاری خودش خودکشی را امری شوم خوانده بود و از مرگ غزاله نوشته بود. اما خودش هم در نهایت با همین تصمیم به زندگیاش پایان داد. بدرقهاش اما، پرفورمنسی از زنان بود؛ زنانی که جسد او را روی دست گرفتند و تا خانه ابدیاش همراهیاش کردند.
آیا این صحنه، فقط یک تشییع بود؟ یا اعتراضی خاموش؟ نمادی از آنچه در جامعه فراموش میشود؟ حضور این زنان، در سرزمینی که حتی حضورشان در مراسم تشییع برای سالها مکروه شمرده میشد، نشانهای از مسیر طیشده است. اما مگر کافیست؟ وقتی هنوز هم بسیاری از زنان نویسنده، هنرمند، پزشک، یا کارگر، در تنهایی، فشار روانی، فقر، یا ناامیدی مطلق دست از جان میکشند، آیا فقط حضور نمادین در خاکسپاری کافیست؟
رضا کمال، نمایشنامهنویس دردکشیده دوران پهلوی اول، سال ۱۳۱۶ در سکوت خودکشی کرد؛ از سر ناامیدی، از فشاری که سانسور و بیتفاوتی به او وارد کرده بود. جملهای از او باقی مانده که هنوز هم تازه و هشداردهنده است: پس از آنکه سالها گفتم و کسی زبان من را نفهمید، فکر کردم دیگر نگویم ولی باز نگفتن آنچه فکر میکنم و میفهمم خفهام میکند.
این جمله، روایت بسیاری از کسانیست که خودکشی میکنند. آنها نمیخواهند بمیرند؛ میخواهند حرف بزنند، دیده شوند، شنیده شوند. اما وقتی گوش شنوایی نیست، وقتی فهمی در کار نیست، مرگ را بهعنوان آخرین ابزار انتخاب میکنند.
مرگ شیوا ارسطویی تنها یک فقدان نیست؛ یک هشدار است. هشداری از دل جامعهای که دچار خفگی شده. جامعهای که زنانش هنوز باید برای دیدهشدن، دست به انتخابهای مرگبار بزنند. جامعهای که هنرمند، نویسنده، پزشک، یا معلم، در میان دردها گم میشود، بیآنکه حتی شنیده شود.
وقتی زنانی که سالها با کلمات جنگیدهاند، در نهایت با مرگ سخن میگویند، وقت آن است که ما به خودمان برگردیم. چه کسی را ندیدیم؟ چه حرفی را نشنیدیم؟ چه فریادی را خاموش کردیم؟
خودکشی را نمیشود فقط یک انتخاب شخصی دانست. گاهی خودکشی، بیانیهایست علیه جهان.
علیه بیرحمی، علیه فراموشی، و علیه سکوت.