فرهاد ناجی
در دنیای مجازی، سرزمینی بود پر از دکمههای رنگی و لینکهای چشمکزن؛ جایی که مردم یا نگران قطع یارانه بودند، یا در صف ثبتنام خودرو و خرید بلیت، دنبال معجزه میگشتند. نوسانات طلا، ارز و بورس هم خیالشان را راحت نمیگذاشت؛ پساندازها دود میشد و فقط آه باقی میماند!
در این هیاهو، قهرمانانی بودند اما نه ناجی، بلکه استادان تلفنبهدست، پیامکبهدوش و وایفایبهپا که نام خود را خدمتگزار گذاشته بودند، اما خدماتشان بیشتر به جیب خودشان تعلق داشت!
اولی، یارانباز بود؛ پیامک میفرستاد: «یارانه شما قطع شد، برای ثبتنام به لینک زیر بروید»… و مردم، سادهدل در حالی که مثل باران بهاری اشک میریختند، با امید روی لینک کلیک میکردند و اطلاعات بانکیشان را مثل کارت دعوت عروسی تحویل میدادند… و تمام!
خودپرباز هم با صدایی گرم زنگ میزد: «شما برنده خودروی پرنده شدید! فقط چند تنظیم ساده در خودپرداز!» و حسابها با رؤیای پرواز، روی زمین صفر میشدند.
کارباز وعده درآمد میلیاردی در خانه میداد، فقط با ۵۰۰ هزار تومان! و شما میماندید و یک کیف پر از پشیمانی.
اما تلخترین ماجرا برای کنسرتبازها بود؛
خواهر بلیتباز، استاد فروش بلیتهای قلابی، با چند تبلیغ درخشان در شبکههای مجازی، دل مشتاقان موسیقی را میربود:
«بلیت کمیاب فلان کنسرت، فقط در همین لحظه!»
مردم، از ذوق، پول پرداخت میکردند و پیام تأیید میگرفتند. شب کنسرت، با هیجان به سالن میرفتند، لباس نو پوشیده، آماده فریاد شادی… اما
ناگهان مأمور گیت میگفت: «این بلیت، قبلاً استفاده شده!»
یا بدتر: بلیت اصلاً به نام شما نیست. و آنجا بود که موسیقی قطع میشد، دلها میلرزید، و سالن تاریکتر از هر سکوتی میشد.
پایان؟ نه.
تا وقتی که فریبهای دیجیتال از قانون جلوتر باشند و عقل سلیم پشت در بماند، این قصه ادامه دارد. مردم هنوز با اشتیاق روی لینکها کلیک میکنند و هر پیامک، ضربان قلبشان را بالا میبرد…