سرنوشت تلخ دختر ۱۳ ساله پس از ازدواج
سرنوشت تلخ دختر ۱۳ ساله پس از ازدواج
پدیده کودک همسری شاید از بزرگترین معضلات اجتماعی قرن حاضر در کشورهای جهان سوم از جمله ایران به خصوص در حوزه مسائل مربوط به زنان  است. مشکلی که در سال های اخیر سبب از بین رفتن کودکی ، نوجوانی و جوانی تعداد زیادی از دختران این مرز و بوم شده است. گره کوری که علیرغم همه تلاش ها برای باز کردنش شاهد محکمتر شدنش هستیم.

فاطمه قاسمی

از آن جا که  شرع و قانون اجازه عقد و نکاح دوشیزه را به پدر داده و ازدواج از سن ۱۲ سالگی را برای دختران بلامانع می داند، متاسفانه ازدواج در سنین پایین مخصوصا در روستاها و خانواده هایی با ازدواج های ایلی و قبیله ای بسیار رواج دارد.
جای بسی تاسف است که دود این گونه تصمیمات جاهلانه و متعصبانه تنها به چشم دخترکان معصومی می رود که به جای عروسک باید نوزادی را درآغوش بگیرند و حسرت کودکی به باد رفته شان را در گوش کودکشان نجوا نمایند. در همین ارتباط شاید شنیدن روایتی از یکی از قربانیان کودک همسری مسئولین مربوطه را به لزوم توجه بیشتر برای حل این معضل اجتماعی ترغیب کند.
وسط راهروی بیمارستان زن جوانی مویه کنان  صورتش را ناخن می کشد، موهایش را می کند و با مشت های گره کرده به سینه اش می کوبد. تقریبا تمام پرسنل بیمارستان با نگاهی غمزده و نگران سعی درآرام کردن زن دارند. اما او بی توجه به انبوه جمعیت ضجه زنان و نالان به مردی که آن سوی راهرو ایستاده اشاره کرده و می گوید: نامرد بی آبرو شرمت نمی شود!! به تو هم می گویند پدر؟ کاش به جای پاهای دخترکم، دستان تو فلج می شد. پاهای دخترم را پس بده!!! کاش میمردم و …
کلام زن ناتمام می ماند چرا که او از هوش رفته بود. چند نفرجسم بی هوش زن را به  یکی از بخش ها می برند. اندکی بعد از رفتن زن، درب های اتاق عمل باز می شود. و با بیرون آمدن برانکارد حالا به جای آن زن، تمام کسانی که در راهرو حضور دارند بی اختیار اشک می ریزند و انگشت حسرت به دهان می زند.
روی برانکارد دختر بچه ای زیبا با مژگانی بلند و موهای بلند مشکی خوابیده است. بعد از گذشت ساعتی و اتمام سرم آن زن، کنار تختش می روم او برایم می گوید: دخترم بسیار باهوش و درسخوان بود صبح ها به مدرسه می رفت وقتی هم به خانه برمی گشت به من و پدرش در کارها کمک می کرد و شب تا درس و مشق هایش را انجام نمی داد نمی خوابید. سمانه  ۱۳ ساله بود که یکی از اقوام همسرم او را برای تنها پسرش خواستگاری کرد. من هم بدون اینکه سمانه و پدرش متوجه شوند جواب منفی دادم. بعد از چند ماه دوباره مادرش برای خواستگاری آمد و با کمال وقاحت گفت پسرم حسین عاشق سمانه شده با اینکه من تمایلی به این وصلت ندارم اما برای پسرم هر کاری می کنم. چند شب بعد پدر سمانه با خوشحالی گفت سمانه را به حسین دادم چند روز دیگر برای نامزدی می آیند. دخترم وقتی فهمید پدرش او را جواب داده ضجه زد، شیون کرد و با اشک و آه گفت نمی خواهم عروس شوم! معلم های مدرسه به پدرش گفتند: سمانه هنوز بچه است او آینده درخشانی دارد حیف دخترتان که با این همه استعداد و پشتکار به جای درس خواندن ازدواج کند. اجازه بدهید درس بخواند خرج مدرسه را ما می دهیم.اما او گفت به شما ربطی ندارد  اگر سمانه تا حالا  ازدواج نکرده به خاطر نداری من بوده وگرنه دختران به سن او مادر یک یا دو بچه هستند.
مدیر مدرسه گفت: حالا که اصرار دارید دخترتان عروس شود لااقل تا گرفتن سیکل به خانه شوهر نرود. آنها شرط را قبول کردند و دخترم با اجبار پدرش سر سفره عقد نشست اما یک ماه بعد از عقد پدرشوهرش گفت ما عروس خود را می خواهیم ببریم. چند روز بعد هم  دخترم با چشمانی اشکبار راهی  خانه بخت شد.
دخترم موهای خیلی بلند و پری داشت، چند ماه بعد از ازدواجش یک روز وقتی دخترم به دیدنمان آمد متوجه شدم گیسوانش از زیر روسری بیرون نیست از او پرسیدم گفت: موهایم را کوتاه کردم.
خواستم موهایش را ببینم که با برداشتن روسری آه از نهادم بلند شد  موهای بلند و تاب دار دخترم هر کدام از یک طرف قیچی شده بود. سمانه برایم گفت: که حسین تحت تاثیر حرف های مادرش بعد از کتک زدن او با قیچی به جان موهایش افتاده و دختر بیچاره ام هر چه ضجه زده فایده ای نداشته است. دخترم گفت که دیگر طاقت این زندگی ندارد و می خواهد به مدرسه برگردد. به مادرشوهرش گفتم من به شما گفته بودم که سمانه بچه است و وقت عروس شدنش نیست! چرا  به دخترم ظلم می کنید؟
مادرحسین گفت به جای اعتراض به دخترت یاد بده اتفاقات خانه شوهرش را برای شما تعریف نکند. اختیار پسرم با من است هر وقت بخواهم دخترت را به خانه ات پس می فرستم. سمانه  بالاجبار به خانه شوهر برگشت. آنها دیگر به او اجازه ندادند به دیدن ما بیاید. دختر دسته گلم ۳ سال تمام با دهن بینی، آزار و نیش و کنایه های مادرشوهرش ساخت. در این مدت آن قدر افسرده و نحیف شده بود که انگار به اسیری رفته، دیگر همه اهالی از ظلم و ستمی که حسین و مادرش در حق دخترم می کردند حرف می زدند چند بار به پدرش گفتم چطور دلت می آید دخترت مثل شمع در خانه آن ها بسوزد و بسازد!!! اما حرف او یک کلام بود سمانه حق برگشتن به خانه را ندارد.
تا این که چند روز قبل سمانه به خانه آمد و گفت: که هرگز به خانه شوهرش برنمی گردد. به دست و پای حسین  افتادم، که دخترم ۱۳ ساله بود که با اجبار پدرش و اصرار تو به عقدت درآمد. چند سال است که‌ عذاب می کشد بس است هر چه سختی کشید. شوهرش گفت: طلاقش نمی دهم. دو شب بعد برای راضی کردن حسین به طلاق  به خانه پدر حسین رفتم  هنوز وارد خانه شان نشده بودم که پسر همسایه سرآسیمه به دنبالم آمد و گفت خاله بیا پدر سمانه، سمانه را کشت. به خانه برگشتم. سمانه را غرق خون از زیر مشت و لگد پدرش بیرون کشیدم.  صبح فردا دخترکم  نه می توانست راه برود و نه حتی قادر به ایستادن روی پاهایش بود. نالان از درد کمر به خودش می پیچید. صبر کردم هم اینکه پدرش از خانه بیرون رفت، او را به دکتر آوردم. دکتر بعد از معاینه گفت: وضع دخترتان نگران کننده است. باید هر چه سریعتر بستری و جراحی شود.
البته برای جراحی اجازه پدر لازم است. دخترم رابستری کردم شب که پدرش به خانه آمد وقتی دید سمانه در خانه نیست خوشحال شد و گفت:  دیگر از دخترت حمایت نکن! او در خانه من جایی ندارد. نخواه که طلاقش را بگیری…
حسین عاشق اوست و به هیچ قیمتی او را طلاق نمی دهد  جای سمانه خانه شوهرش است. کتک های دیشبم او را ادب کرد. گفتم: سمانه بستری شده! فردا باید بیایی و برگه رضایت عمل را امضا کنی پدرش عصبانی شد و گفت: همان جا بماند تا بمیرد من امضا نمی کنم.
صبح فردا ناامید و ناچار به دکتر گفتم این بلا را پدرش به سرش آورده حالا هم برای رضایت جراحی نمی آید.  اما دکتر گفت چاره‌ای نیست باید همسرتان بیاید و برگه اجازه عمل را امضا کند هر طور می توانید راضیش کنید شاید الان هم برای جراحی دیر شده باشد.
به دکتر گفتم: اگر شوهر سمانه از پدرش بخواهد او برای امضا می آید. دکتر متعجب پرسید: شوهر سمانه!
یعنی همین دختر کم سن و سال عروس شده؟ او بدون شنیدن پاسخی از من ادامه داد: به شوهرش بگو برای امضا بیاید دیگر اجازه پدر لازم نیست. فقط زودتر!
حسین قبول کرد برای امضا به بیمارستان بیاید اما به شرطی که دخترم هرگز اسم طلاق را نبرد. به او قول دادم که سمانه تا آخر عمر کنیزی ات را می کند فقط بیا و برای جراحی رضایت بده…
دخترم به اتاق عمل رفت و بعد از چند ساعت جراحی دکترها گفتند: نتوانستیم به دخترتان کمک کنیم.به علت ضربات سنگینی که به کمر دخترتان وارد آمده، متاسفانه پاهایش برای همیشه فلج شده است. حسین به محض شنیدن این حرف گفت: من زن افلیج نمی خواهم یک ساعت دیگر در همین بیمارستان طلاقش می دهم. این هم از مردی که ادعای دوست داشتن دخترم را داشت.
زن آشفته و پریشان در حالی که برای دیدن دخترش از تخت پایین می آید نجوا کنان می گوید: روزگار دخترک ۱۶ ساله ام را پدرش سیاه کرد. اگر سمانه را وقتی بچه بود به زور شوهر نمی داد. دخترم الان به جای اینکه با پاهای فلج روی تخت بیمارستان باشد با دوستانش در حال رفتن به مدرسه بود.