و داستان غم‌انگیز انبار کتاب!
و داستان غم‌انگیز انبار کتاب!
خاتون شرق - تقریبا همه اسم زندان باز را شنیده‌اند. در این نوع مجازات، محکوم، روزها را آزاد است که برود کار کند و به فعالیت عادی زندگی‌اش برسد اما شب باید خود را به زندان معرفی کند و احیانا شب را در زندان بسر برد.

ابوالفضل یغما

تقریبا همه اسم زندان باز را شنیده‌اند. در این نوع مجازات، محکوم، روزها را آزاد است که برود کار کند و به فعالیت عادی زندگی‌اش برسد اما شب باید خود را به زندان معرفی کند و احیانا شب را در زندان بسر برد. در سال‌های اخیر که موضوع افزایش زندانیان در کل کشور مطرح شده و از طرفی، میثاق نگفته‌ی انقلاب این بوده که زندان تازه ساخته نشود – اگر چه چندتایی در کشور ساخته شده، مسؤولان قضایی به فکر افتاده‌اند که از راه‌های دیگر مثل تغییر مجازات‌ها، زندان باز، جرم‌زدایی و رفع بازداشت موقت و امثال‌هم چاره‌ای برای معضل پر شدن زندان‌ها بیندیشند، هر چند در این کار، توفیق چندانی هم نداشته‌اند.
معضل مواد مخدر نه تنها در کشور ما، بلکه در بیشتر کشورهای دنیا، یک معضل غیر قابل حل شده و تقریبا بیشتر زندانیان در همه‌ی کشورها را همین گروه مرتبطین با مواد مخدر تشکیل می‌دهند. در همان دوره‌ی کوتاهی که من در زندان بودم، حدود سه‌چهارم زندانیان، به نوعی با مواد مخدر ارتباط داشتند. یا مصرف کننده بودند، یا قاچاقچی، یا ساقی و یا مجرمانی که وجه حبس‌شان چیز دیگری بود اما وقتی به زندان می‌آمدند معلوم می‌شد که به نوعی با مخدرات هم ارتباط داشته‌اند، مثلا سرقت در نتیجه‌ی اعتیاد، معاملات اقتصادی غیر قانونی در نتیجه‌ی اعتیاد، ضرب و جرح و حتی قتل در نتیجه‌ی اعتیاد و امثال ذلک.
بنا بر این همیشه و در طول چهار دهه‌ای که از انقلاب می‌گذرد، این معضل، همچنان باقی بوده و با تمام تلاش‌هایی که در جرم‌زدایی، تغییر مجازات‌ها، بیمار دانستن معتادان، کاهش سقف ممنوعیت همراه‌داشتن مواد مخدر و مانند اینها شده، باز هم داستان مواد مخدر، همچنان عمده‌ی شمار زندانیان را در برمی‌گیرد و دولت و حکومت، واقعا در حل یا کاهش معنادار این مشکل، همچنان ناموفق است.
از اینها گذشته، بسیاری از طلاق‌ها، نزاع‌ها، سرقت‌ها و قتل‌ها، همچنان ریشه در مواد مخدر دارند و بخصوص که در این سال‌های اخیر، مخدرات صنعتی، جایی بسیار گسترده‌تر یافته و بر عمق مشکل افزوده‌اند. به هر روی، موضوع مواد مخدر، همچنان رو به وخامت است و هنوز هیچ‌کس در هیچ‌جای دنیا، راه حل تأثیرگذار و پر اهمیتی که بتواند مصرف و قاچاق این مواد را کاهش دهد یا دست کم در همان سطح پیشین نگاه دارد نیافته است.
در کشور ما و از جمله در همین نیشابور خودمان، در آن زندانی که من بودم، بر خلاف بسیاری کشورهای غربی، معتادان، عمدتا مواد مخدری‌اند، در حالی که در ممالک غربی و از جمله امریکا، عمدتا الکلی‌ها هستند که در رأس هرم آسیب‌های اجتماعی قرار دارند و مصرف کنندگان مواد مخدر، جایگاه مهمی در این زمینه ندارند.
همچنین نوع مواد مخدری که در جوامع ما مصرف می‌شود تا همین چند سال پیش، بکلی متفاوت از اجناس و هم‌نوعان خود در غرب بود. غربی‌ها بیشتر ال‌اس‌دی، کوکائین، ماری‌جوانا، کتامین و این اقسام خطرناک را مصرف می‌کردند و در کشور ما ملت معتاد، بیشتر تریاک و شیره مصرف داشتند و هروئینی‌ها و حشیشی‌ها آنقدر مسئله‌شان جدی نبود که بحث‌برانگیز شود.
اما اتفاقات و تغییرات اجتماعی یکی دو دهه‌ی اخیر و همچنین، ارتباطات وسیع گروه‌های تجارت مرگ در جهان، معادلات قدیمی‌ را بهم زد و وضعیت آشفته‌ی همسایه‌ی شرقی‌مان در نیم‌قرن گذشته هم هیزم زیادی برای این آتش فراهم کرده و اوضاع را بسیار پیچیده و وخیم ساخته است. در حال حاضر، مواد مصرفی معتادان، تقریبا در کل دنیا، مشابه هم است و با تغییرات مختصری در نوع و جزئیات مصارف، بیشتر ممالک دنیا، با مشکل مشابهی سر و کار دارند.
در این یادداشت، قصد و غرضم، پرداختن به بحث مواد مخدر نیست و در واقع به مناسبت اینکه تعداد زیادی از هم‌بندی‌های زندان من، مشمولین جرایم مواد مخدر بودند، این بحث را پیش کشیدم.
یادم هست زمانی که دبیر بخش اجتماعی یک روزنامه‌ی استانی بودم، یکی از خبرنگارانم را فرستادم که برود با ساقیان سرپایی شهرک عرب‌ها در مشهد، مصاحبه‌ای داشته باشد و گزارشی در این مورد بنویسد. داستان این مصاحبه و حواشی آن مفصل است اما اشاره اصلی من به این موضوع، پاسخ‌هایی بود که جوان موادفروش شهر عرب‌ها به خبرنگار ما داده بود.
وی در پاسخ به اینکه چرا این شغل خطرناک و پرآسیب که زندگی صدها خانواده را نابود می‌کند و کل جامعه را در معرض ضربات شمشیر خون‌آلود خود قرار می‌دهد را عوض نمی‌کنی، گفته بود: اگر شما شغلی سراغ دارید که در یک ساعت قدم زدن در یک مسیر ۱۰۰ متری بدون هیچ زحمت و رنجی، درآمدی معادل یک وزیر یا رئیس جمهور داشته باشد، به من معرفی کن تا شغلم را عوض کنم.
این پاسخ، فلسفه‌ی گرایش طبقات ناآگاه و فقیر جامعه به فروش و قاچاق خرده یا عمده‌ی مواد مخدر را تا حدودی روشن می‌کند.
به هر حال، در آن روزهایی که من در زندان بودم، تقریبا هیچ مجرم و متهمی را ندیدم که یک گوشه‌ی کارش به مواد مخدر گره نخورده باشد و اگر واقعا در یک فرض محال، به جایی می‌رسیدیم که معضل مواد مخدر در کشور حل شود، قطعا بیشتر زندان‌ها خالی می‌شد. متأسفانه زندان یک تیغ دولبه است. یعنی اگر مثل آن دوست سارق من که تنها جرمش، سرقت یک دوچرخه بود به زندان بیفتی و شرایط تحصیلی، تربیتی و خانوادگی‌ات طوری باشد که آمادگی پذیرش تعلیمات خطرناک را داشته باشی، در کمتر از یکی دو ماه، تمام خم و چم‌های زندگی در داستان مواد مخدر را یادمی‌گیری و پس از بیرون آمدن، نه تنها متنبه نشده‌ای بلکه بسیار جری‌تر و منفی‌تر از گذشته شده‌ای و آمادگی ارتکاب جرایم بزرگتر را هم داری.
من چون در زندان خیلی ساعات بیکاری داشتم و اهل مطالعه هم بودم، سراغ کتابخانه زندان را گرفتم، یک اتاقک کوچک و تاریک کنار انبار مواد غذایی که احتمالا زمانی انفرادی بوده بود را تعدادی کتاب‌های مذهبی قدیمی داخلش گذاشته بودند و کلیدش را هم داده بودند دست یکی که نه کتاب می‌شناخت و نه اهمیتی به کتاب و کتابخانه می‌داد. به هر شکلی شده او را پیدا کردم و از او خواستم سری به کتابخانه بزنیم. این مرد میان‌سال اصلا اشتیاقی به موضوع نداشت و کلید را داد که خودم بروم کتابخانه و بعد که کارم تمام شد در را دوباره ببندم و کلیدش را پس بدهم.
وقتی درب این اتاق تاریک را باز کردم، برای دقایقی، مات و مبهوت، کتاب‌های درهم ریخته و قدیمی و پاره پوره را که مثل یک تل خاکروبه روی هم تلبنار شده بود نگاه می‌کردم و گویی از این همه بی‌توجهی به کتاب و مطالعه در بین این خیل بیکاران که عمدتا سواد خواندن و نوشتن هم داشتند و می‌توانستند ساعات زیادی را به خواندن کتاب سپری کنند، به سختی شگفت‌زده شدم.
جستجو در میان این تلنبار پوسیده و بوی نم و خاک گرفته، برای یافتن کتاب خوب و خواندنی، بیهوده بود. ساعتی را در این اتاق تاریک که باریکه‌ی نوری از داخل بند، نورکی به آن می‌تاباند گذراندم و با ناامیدی به سلول مان برگشتم. اغلب کتاب‌ها زمینه‌ی مذهبی داشت و مربوط به سال‌ها پیش می‌شد. در بعضی زمینه‌ها اصلا کتابی در این مجموعه دیده نمی‌شد و تقریبا هیچ کتاب ارزشمندی که بتواند محرکی برای این نفرین‌شدگان در بند، در مسیر تغییر زندگی شود در این انبار کتاب نیافتم. بیهوده نبود که اغلب این افراد، پس از رهایی از زندان، با جرایم بزرگ‌تر و در طول زمان با فواصل کوتاه‌تر، دوباره و چندباره به زندان بازمی‌گشتند و دوران دیگری را در این دخمه‌های بویناک و اسف‌انگیز سپری می‌کردند.
به نظرم رسید که می‌توانم چیزهایی به این بندگان خدا یاد بدهم و خواندن و نوشتن، از ابتدایی‌ترین مواردی است که به فکرم رسید. وقتی موضوع را با افسر نگهبان زندان در میان گذاشتم، حتی یک سر هم به همدردی و همراهی تکان نداد و انگار که حرف بیهوده‌ای زده‌ام، پوزخندی زد و از من گذشت. واقعا از اینکه زندان‌بانان، اصلا به این مسئله اهمیتی ندادند، دلگیر شدم. من متأسفانه خوشبین‌تر از آن بودم که طاقت این جور جواب‌های سربالا را داشته باشم. یک روز هم موضوع را به رئیس زندان گفتم. او اگر چه در ظاهر، کمی تأمل کرد و جواب منفی نداد ولی در روزهای بعد فهمیدم که پشت سر من به نگهبانان گفته: ما به فکر اینیم که اینها هم را نکشند و به هم تجاوز نکنند، این پسر فلانی می‌خواهد اینجا مدرسه درست کند! دوست زندان‌بان ما خودش هم شاید مشاعرش قد نمی‌داد که همه‌ی مشکلات این جماعت، آن است که نمی‌دانند یا راهنمایی و تربیت نشده‌اند که کتاب و مطالعه را می‌شود جایگزین مواد مخدر و چاقو و فحش و قمه کرد.
ما اگر چه در یک چهاردیواری محصور نسبتا کوچک محبوس بودیم اما آنچه زندان را برای ما زندان می‌کرد، اقامت اجباری بود نه اندازه‌ی هندسی محیط. در واقع زندان، هر محیطی است که اجباری در اقامت در آن باشد. تا حالا فکر کرده‌اید که تبعید به فلان شهر یا فلان شهرستان برای یک مجرم، چه وجه ناراحت‌کننده و بازدارنده‌ای دارد که به عنوان یک مجازات سخت در نظر گرفته می‌شود؟ زندگی در هر شهر و شهرستانی باشد بالاخره بعد از مدتی، برای شخص عادی می‌شود و حداکثرش مثل مهاجرت به یک کشور خارجی است که پس از مدتی، به آنجا خو می‌گیری و دوستانی پیدا می‌کنی و کاری و مداری، و خلاصه زندگی را یک جوری می‌گذرانی. پس چه وجه تنبیهی در این مجازات وجود دارد که اینقدر، تحمل ناپذیرش می‌کند؟
به نظر من اینکه شخص تبعید شونده، باید صبح و شب، در هر کجای آن شهرستان باشد خود را به پلیس معرفی کند و دفتری را امضا نماید که نشان‌دهنده‌ی حضور او در آن شهرستان است، مهم‌ترین وجه مجازاتی این حکم است؛ اینکه اجباری در کار باشد که تو حتما باید در همین محیط باشی و به هیچ‌جای دیگری نروی. حتی اگر این شهرستان ۱۰ کیلومتر مربع وسعت داشته باشد، پارک و کوه و دشت داشته باشد، از طبیعت زیبایی برخوردار باشد، مردم خونگرم و مهمان‌دوستی داشته باشد، همه‌ی مواهب زندگی اجتماعی در آن فراهم باشد، حتی اگر تهران و لندن و پاریس هم باشد، همین‌که مجبورت کنند در آن بمانی و حق پا بیرون گذاشتن از آن را نداشته باشی، این خودش مجازات است. چه برسد به زندان نیشابور که زیربنای کل بندها و ساختمان اداری و انبار و آشپزخانه و حیاط هواخوری و مجموعه‌های وابسته‌اش، مجموعا ۱۰۰۰ متر هم نمی‌شد و حدود ۵۰۰ نفر آدم که در زمره‌ی بی‌تاب‌ترین، پرآشوب‌ترین و غیرعادی‌ترین اقشار جامعه هستند باید در همین محیط کوچک به سختی می‌لولیدند و زمان مثل قیر چسبنده‌ی سفتی، هر لحظه‌اش، به اندازه‌ی یک طناب سیاه بلند و بی‌انتها بر جسم و جان‌شان می‌پیچید تا تمام گل‌های طبیعت و سرشت نرم و لطیف وجودی‌شان را در هم فشرده سازد و بپوساند، چنانکه مثل یک هیولای سخت‌جان، آماده‌ی اقدامات توحشی شوند. این زندان، برای این افراد، قطعا اندرزگاه نبود و نیست.
پایان